سبب توبه او آن بود که به ترکستان شد به تجارت و به نظاره بتخانه رفت. بت پرستی را دید که بتی را میپرستید و زاری میکرد. شقیق گفت: تورا آفریدگاری هست زنده و قادر و عالم او را پرست و شرم دار و بت مپرست که از او هیچ خیر و شر نیاید.
گفت: اگر چنین است که تو میگویی قادر نیست که تو را در شهرتو روزی دهد که تو را بدین جانب باید آمد. شقیق از این سخن بیدار شد و روی به بلخ نهاد. گبری همراه او افتاد. با شقیق گفت: در چه کاری؟
گفت: دربازرگانی.
گفت: اگر در پی روزی میروی که تو را تقدیر نکرده اند، تا قیامت اگر روزی بدان نرسی، اگر از پس روزی میروی که تو را تقدیر کرده اند، مرو که خود به تو رسد.
شقیق چون این سخن بشنید بیدار شد و دنیا بر دلش سرد شد. پس به بلخ آمد. جماعتی دوستان بر وی جمع شدند که او به غایت جوانمرد بود و علی بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگان شکاری داشتی. او را سگی گم شده بود. گفتنتد: بنزد همسایه شقیق است و آنکس را بگرفتند که تو گرفته ای.
پس آن همسایه را میرنجاندند. او التجا به شقیق کرد. شقیق پیش امیر شد و گفت: تا سه روز دیگر سگ به تو رسانم. او را خلاصی بده.
او را خلاصی داد. بعد از سه روز دیگر مگر شخصی آن سگ را یافته بود، و گرفته. اندیشه کرد که این سگ را پیش شقیق باید برد که او جوانمرد است، تا مرا چیزی دهد، پس او را پیش شقیق آورد. شقیق پیش امیر برد و از ضمان بیرون آمد. اینجا عزم کرد و به کلی از دنیا اعراض کرد.
یکی از آفت های بزرگ در کمین سالک ، توهم است . یعنی در بسیاری از موارد بر مبنای ذوق شخصی و بدون تایید پیر اموری را دنبال می کند که با طبع خودش که بیشتر نفسانی و نشانی از کاهلی است ،همخوانی دارد و او را بدون اینکه متوجه باشد به بیراهه می کشاند . مثلا اینکه خود را از بسیاری امور بدیهی طریقت و حتی مورد تایید فارغ می داند و انجام این امور را توسط سایرین بیهوده می داند وخود را از دیگران بالاتر می پندارد . در حالیکه در باطن امر اینگونه نیست .
و چاره این درد فقط زانو زدن در محضر پیر و سپردن نبض نفس به دستان حضرتش است .و...
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست
باز طغرانویس ابروی مشکین مثال تو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونهای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان زحلقه به گوشان ما شود
کو عشوهای ز ابروی همچون هلال تو
تا پیش بخت باز روم تهنیت کنان
کو مژدهای ز مقدم عید وصال تو
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
آقای مجتهدی علاقهای عجیب به جناب حافظ داشتند و نسبت به این غزل جناب حافظ می فرمودند :
جناب حافظ برای همه حضرات معصومین (علیهمالسلام) شعر گفته است و از جمله این غزل را مخصوص حضرت رضا (علیهالسلام) سروده است که در آن بیتی وجود دارد که شاه بیت غزل و از تمام ابیات آن پررنگتر میباشد، اما بیت مورد نظر این است:
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقه بینش زخال تو
پس فرمودند: تفسیر ظاهری بیت از این قرار است که در حدقه چشم نقطه سیاهی به نام مردمک میباشد که این نقطه سیاه، مدار نور، یعنی محل دید است و به وسیله آن انسان اشیاء را میبیند، جناب حافظ، این نقطه سیاه را عکس خالی که بر گونه ائمه (علیهمالسلام) میباشد میداند.
خلاصه اینکه بر گونه تمام حضرات معصومین (علیهمالسلام) خالی هست که بر زیبایی آنها افزوده و جناب حافظ مردمک چشم را عکس آن خال میداند...
اما تفسیر باطنی و تعبیر عرفانی به این صورت است که خال سیاه گونه ائمه در حلقه بینش و عالم کون محل دید و وسیله بینش میباشد و در عرفان و سیر و سلوک از نور ذات و کنز مخفی، تعبیر به سیاهی شدهاست. چنانچه شبستری در این بیت اینگونه تعبیر کرده:
سیاهی که بینی نور ذات است
به تاریک درون آب حیات است
جناب حافظ سیاهی مردمک چشم که آلت دیدن در عالم ظاهر است را عکس آن خال سیاه که وسیله دیدن در نور ذات است میداند و نور ذات، آخرین نوری است که در مراتب سیر، سالک به آن میرسد و در آن وادی بدون راهبر و مرشد کامل نمیتواند حرکت کند و الا در ورطه هلاکت قرار میگیرد و غرق میشود، آقای مجتهدی در ادامه میفرمودند:
هر یک از حضرات معصومین (علیهمالسلام) در این عالم مأموریت دارند و مأموریت حضرت رضا (علیهالسلام) دستگیری از عرفا و سالکین در این مرحله یعنی نور ذات میباشد و لذا این بیت مخصوص حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) میباشد.
خلاصه اینکه خال گونه مبارک حضرت رضا (علیهالسلام) وسیله دیدن و هدایت کننده کسانی است که در حدیقه بینش و آخرین مرحله سیر، یعنی نور ذات واقع میشوند که حتماً باید در آن مقام با عنایت و دستگیری آن حضرت طی طریق کنند
در ادامه مطالب قبلی مبنی بر برکات وجود اولیاء الله و پیران طریقت در جامعه به عرض می رساند :
پیران طریقت به دلیل اتصال به منبع الهی و اشراف بر امور مادی و معنوی می توانند یکی از بهترین راهنمایان انسان ها وباشند که بدون هیچ چشمداشتی وصرفا بر اساس خیر و مصلحت فرد نیازمند دست او را بگیرند و به سوی خیر و نور راهنماییش نمایند . همچنین ایشان به عنوان پدری معنوی که از هرگونه حب و بغضی به دور هستند ملجاء و پناهگاهی برای ایجاد آرامش و امنیت خاطر که گمشده امروز بشریت است در جامعه ایفای نقش می نمایند .
امید که قدر دان این نعمت بزرگ باشیم
بر خلاف شریعت که انسان انتخابش می کند، این طریقت است که انسان را گزینش می کند، بی آن که انسان شناخت روشی هم از آن داشته باشد! انسان گرفتار می شود و نمی داند که گرفتار چه کسی و چه چیزی شده است:
اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
اینجا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده، ایوان من گرفته
اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
اینجا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی، چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته، او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته (مولوی، دیوان)
چنان که گفتیم، طریقت هنر عشق است. و این هنر بیشتر به حوزة اسم الرحیم مربوط است. اما از آن جا که همة اسماء الهی احکام یکدیگر را دارند- یعنی مثلا صفت لطف از قهر خالی نیست چنان که صفت قهر نیز لطف را در خود دارد- صفت الرحمن و الرحیم نیز از حکم یکدیگر خالی نیستند. یعنی هم الرحیم از رحمت عام برخوردار است و هم الرحمن از رحمت خاص به دور نیست. به همین دلیل چنان که شریعت همة انسان ها را در بر می گیرد، حال و هوای طریقت نیز کم و بیش در همة انسان ها پیدا می شود.
همة مکتب های عرفانی بر این عقیده اند که آگاهی عرفانی آشکار و پنهان در همة موجودات جهان وجود دارد. عرفای اسلام نیز عشق را در تمام کائنات ساری و جاری می دانند و اساس حرکت و تحولات جهان را همین عشق می دانند:
دور گردون ها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات کی فدای روح گشتی نام یاد
(مولوی، مثنوی)
آری همة موجودات جهان به گونه ای از آگاهی عرفانی و از حال و هوای طریقت برخوردارند. اما این حال و هوا در بسیاری از موجودات جهان با ادراک ظاهری ما قابل مشاهده نیست. در عرفان هندی، بر آنند که همه چیز سرشار از آگاهی است (استیس، عرفان و فلسفه، ص71).
باک عارف معروف غرب هم می گوید: آشکارا دیدم که جهان از مادة بی جان فراهم نیامده است بلکه سرشار از حیات و آگاهی است (همان،73). مولوی نیز در این باره می گوید:
جملة ذرات عالم در نهان با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم
محرم جان جمادان کی شوید چون شما سوی جمادی می روید
از جمادی در جهان جان روید غلغل اجزای عالم بشنوید
(مولوی، مثنوی)
و ملاصدرا نیز می گوید: «همة موجودات به عقیدة اهل کشف، به همان معنی که گفته شد، عاقل اند و عارف اند.» (اسفار، 1/119)
بنابراین همة انسان ها به گونه ای از حال و هوای طریقت بهره دارند. حساسیت های فرازیستی انسان و این که انسان ها دل به جاذبة زیبایی ها می سپارند همان حال و هوای عرفانی است. چه کسی از کنار لاله ها بی تفاوت می گذرد؟ و کدام دل است که نالة بلبل پریشانش نمی کند؟ و کدام نگاه است که جاذبة جمال اسیرش نمی سازد؟ تماشای یک غروب، نفس کشیدن در هوای لطیف صبحگاهی، سکوت و آرامش شب ها، وسعت فضا، عظمت کهکشان و ستارگان، خروش و تپش دریا، زمزمة رودها، آوای پرندگان و همین طور مضمون یک غزل، لطافت یک مناجات، صفای صحبت نیکان، بانگ نی و دف و تار، آوای گرم و گیرای قوالان و از همه بالاتر زیبایی های ظاهری و باطنی انسان همه و همه سروش عالم غیب اند و کمند زلف معشوق حقیقی اند، تا انسان را بی قرار سازند و به بزم وصال فراخوانند و بکشانند. آری! در مقابل این جاذبه ها، حیوانات بی تأثیر نمی مانند چه رسد به انسان:
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش
گفت: باور نداشتم که ترا بانگ مرغی کند چنین مدهوش!
گفتم: این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی من خاموش!
(سعدی، گلستان)
این جاذبه ها و حال و هواها، اگرچه کم و بیش در همة انسان ها و حتی در حیوانات نیز قابل مشاهده اند، اما ظهور این گونه احساس ها و جاذبه ها در همگان یکسان نیست. انسان ها نیز از این حس همگانی به یک اندازه برخوردار نمی باشند. اگرچه هیچ سری نیز از این سودا خالی نیست:
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند ولی سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
نه من دلشده از دست تو خونین جگرم از غم عشق تو خونین جگری نیست که نیست
(حافظ)
و همین است منظور من از عنوان هنر برای سلوک طریقت. هنر چیزی است که اگرچه همگان از آن سهم ناچیزی دارند اما ظهور برتر و چشم گیر آن همگانی نیست مانند خطاطی، نقاشی، مجسمه سازی، نوازندگی، آوازخوانی و...
همة کودکان می توانند خواندن و نوشتن بیاموزند اما همة آنان خوشنویس نمی شوند؛ همة انسان ها می توانند لب به ترنم باز کنند اما همة آنان خوانندة برجسته نمی شوند اما همة انسان ها می توانند خود را و توان خود را اگر بخواهند در عالم عرفان و در جهت رشد و تعالی بیازمایند.
طریقت، تربیت است و بس! اما هر کسی هم این تربیت را بر نمی تابد. بار امانت «تکلیف» اگرچه برای آسمان و زمین سنگین است، اما برای همة انسان ها قابل حمل است. بار امانت «ناز» معشوق هم، برای همة انسان ها سنگین است، اما برای عده ای قابل تحمل می باشد. آری در هنر عشق، «اهلیت» و شایستگی شرط اساسی است. هر کسی اهل این راه نیست. غیرت عشق، راه رابر نااهلان می بندد:
عشق از اول، چرا خونی بود؟ تا گریزد هرکه بیرونی بود
(مولوی، مثنوی)
آری، عشق را صد ناز و استکبار هست:
با که گویم، در همه ده زنده کو؟ سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق تو به جز نامی چه می دانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست عشق با صد ناز می آید به دست
عشق چون وافی است، وافی می خرد در حریف بی وفا می ننگرد
(مولوی، مثنوی)
ای عزیز! طریقت کار هر کسی نیست و به تعبیر عین القضات این کار، کار آسانی نمی باشد. در این باره نکته ای از عین القضات بیاموزیم:
«روزی چندین هزار جنازه به گورستان می برند که حتی یکی از آنان لحظه ای به تفکر نمی پردازد.
و از چندین هزار کس که کم و بیش به تفکر پرداخته اند، یکی به مقام جستجوی حقیقت بر نمی آید.
و از چندین هزار کس که به مقام جستجو بر می آیند، یکی به راه راست نمی رود.
و از چندین هزار کس که به راه راست می روند، یکی نیست که از راه رفتن خسته نگردد و دست از جستجو بر ندارد.
و از چندین هزار کس که استقامت می ورزند و راه را به پایان می برند، یکی در میان نباشد که شایسته پیشگاه معشوق گردد.
تا نپنداریم که به راه طریقت رفتن کاری است آسان.» (عین القضات همدانی، نامه ها، نامه 72
بخشی از سخنرانی دکتر یثربی