آشنایی با پیر غریب. حاج سید علی اشرف صادقی

معرفی اندیشه های عرفانی بدون خرافه و زهد خشک

آشنایی با پیر غریب. حاج سید علی اشرف صادقی

معرفی اندیشه های عرفانی بدون خرافه و زهد خشک

انسان متحول

عالی‌ترین خصیصه‌ی یک انسان متحول و متحرک آگاهی است. انسان آگاه به معنی اعم، انسانی است که به علت و علل وقایع محیط خود در هر زمینه آگاهی دارد و چون با پیشینه و تغییر و تحول بعدی جمیع امور آشناست هرگز شیفته‌ی ظواهر پر رنگ و جلال خیره‌کننده‌ی آن نمی‌شود، که برای جلب توجه و گاه به منظور مردم‌فریبی آراسته می‌گردد. انسان آگاه هیچ‌گاه تحت تأثیر زر و زور و قدرت واقع نمی‌شود. به همین علت در ابراز عقیده و آرمان خود که مصالح عمومی را در بر خواهد داشت هیچ‌گونه بیم و هراسی به خود راه نمی‌دهد، و با در نظر گرفتن آگاهی خود به آغاز و انجام وقایع، حتی از مرگ نیز نمی‌هراسد. لغت عارف که از عرفان یعنی «آگاهی» مشتق شده است، همین معنی را دارد. به همین جهت عارف را «آگاه» نامیده‌اند و عارف به شخصی می‌گویند که به جمیع امور محیط خود اعم از مادی و معنوی آگاهی داشته باشد. آگاهی همواره توانایی را همراه دارد و شخص آگاه همیشه تواناست. توانا بود هر که دانا بود به دانش دل پیر برنا بود و یا به گفته‌ی خواجه عبدالله انصاری عارف مشهور قرن پنجم هجری: «نور تجلی ناگاه آید، ولی بر دل آگاه آید» «سرمایه‌ی همه‌ی گناه‌ها جهل است و دلیل همه‌ی نیکی‌ها آگاهی است».

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست                    حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است                       گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید                          چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است                               ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

ره‌ هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه                           گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم                         آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند                       بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد                                  پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

غزلی زیبا از حضرت شیخ عبدالقادر گیلانی

بی حجابانه درا از در کاشانه ی ما      که کسی نیست به جز ورد تو در خانه ی ما

گر بیایی به سر تربت ویرانه ی ما      بینی از خون جگر آب شده خانه ی ما

فتنه انگیز مشو کاکل مشکین مگشای     تاب زنجیر ندارد دل دیوانه ی ما

مرغ باغ ملکوتیم در این دیر خراب      می شود نور تجلای خدا دانه ی ما

با احد در لحد تنگ بگوییم که دوست      آشنایم توئی و غیر تو بیگانه ی ما

گر نکیر آید و پرسد که بگو رب تو کیست     گویم آن کس که ربود این دل دیوانه ی ما

منکر نعره ی ما کو که به ما عربده کرد     تا به محشر شنود نعره ی مستانه ی ما

شکر لله که نمردیم رسیدیم به دوست     آفرین باد بر این همت مردانه ی ما

محی برشمع تجلای جمالش می سوخت   دوست می گفت زهی همت مردانه ی ما