ماه محرم علاوه بر محاسن و ویژگی های کم نظیرش از بعد طریقتی دارای دو نکته مهم است :
1- تمام حرکت امام حسین (ع) برای وفای به عهد و اتمام حجت بود
2- بزرگترین ایثار در راه طریقت ، بذل همه هستی برای آگاه سازی جامعه است .
امام حسین به عنوان امام زمان خود و قطب معرفت ، همه هستی اش را در طبق ایثار نهاد تا هم به عهد خود با خدای یکتا وفا کرده باشد و راه غیر او را نرود و هم اتمام حجت کند تا جامعه در سرازیری انحطاط ، بدون حجت نیافتد . افسوس که مثل همیشه نفهمیدند و نفهمیدیم و فقط پس از ایشان گفتند و می گوییم : ای کاش ...
اما از اکنون غافل هستیم
وصول به درجات والای معنوی؛ زنان را تا حد استاد ، پیش برده است، با توجه به مشکلات زنان، کج فهمی ها، تعصبات و... نسبت به زنان، چنین مسائلی بسیار پر اهمیت و با ارزش است که نمونه ای در اینجا ذکر می شود.
عین القضاة همدانی می نویسد: جمعی از زنان برای مرد و زن موعظه کرده اند: مثل رابعه عدویه که از بزرگان پیشینیان، چون سفیان ثوری به سخنان او گوش می داده اند.
و از جمله آن زنان شعوانه ابلیه است... از آن جمله بحریه ... و عنیده ( جده ابوالخیر تنانی اقطع ) که از مرد و زن، پانصد شاگرد داشت و عایشه نیشابوری، همسر احمد بن سری ... و از آن گروه فاطمه، دختر کتانی است که پیش روی سمنون، چشم از جهان فرو بست او در محبت مجلس می گفت و سه نفر از مردان هم با وی در گذشتند.(1)
از حکایتی که در اسرار التوحید آمده است معلوم می گردد که همسر ابوسعید ابوالخیر ( قرن پنجم هجری) به مریدان خود خرقه می پوشانیده و زنان نیز در سلک صوفیان خدمت می کرده اند.(2)
ام الزهرا و فاطمه قرطبی بنت ابن المثنی این بانوان از سالکان آزموده طریقت و از عارفان با بصیرت بوده اند که ابن عربی دراشبیلیه به دیدارشان توفیق یافته و در آثارش مقام معنوی آنان را ستوده است و از اهل ورع و از جمله محققان(3) در منزل نفس الرحمن دانسته و در زمره مشایخ عرفان به شمار آورده است. ملاقات این دو بانوی عارف به ویژه فاطمه سالخورده در وی تاثیری عظیم داشته است. ابن عربی مدت دو سال وی را خدمت کرده و به دست خود خانه ای از نی به اندازه قامت وی برایش ساخته است. او با این که مریدان و پیروانی فراوان داشته، به ابن عربی عنایت و محبت شدید می ورزیده و به دیگر مریدانش برتری می داده و خود را مادر الهی وی خوانده است و ابن عربی هم او را مادر خطاب می کرده است. درمقام ستایش کمالش، او را صاحب کرامات و رحمت عالمیان خوانده و نوشته است: سوره اش از قرآن فاتحه الکتاب بود که خادم او بود. به من می گفت سوره فاتحه به من داده شده است و من آن را در امری که بخواهم به کار می گیریم. در مقام وصف حالش، حسن جمال و طراوت و لطافت وی را با زیبایی و درخشندگی و شادابی یک دختر چهارده ساله برابر داشته و چنین نگاشته است:
من خود در اشبیلیه زنی را از عارفان و دوستان خداوند به نام فاطمه بنت ابن المثنی القرطبی مدت دوسال خدمت کردم، در آن وقت سن وی نود و پنج تجاوز می کرد و من شرم می داشتم به چهره اش نگاه کنم. او در این سن پیری از سرخی گونه و شادابی و زیبایی چهره آنچنان بهره مند بود، که گویی دختری چهارده ساله است. او را با خداوند حالتی بود و به من عنایتی. که مرا به همه کسانی که در خدمتش بودند برتری می داد و می گفت کسی را مانند وی ندیده ام. از وی شنیدم که می گفت تعجب دارم از کسانی که می گویند خدا را دوست می دارند و با این که او همواره مشهودشان است و حتی چشم به هم زدنی از چشمانش پنهان نیست به دیدار او شاد نمی شوند و این گریه کنندگان چگونه ادعای محبت او را دارند؟ آیا شرم نمی کنند؟ مگر دوستدار او نیستند؟ مگر محبان نزدیک ترین کسان به محبوب خود نمی باشند، پس آنان بر که گریه می کنند؟ این عجیب است. پس او به من می گفت: فرزندم چه می گویی درباره آنچه من می گویم و من پاسخ می دادم، حرف، حرف توست.(4)
از دیگر زنانی که بر محی الدین عربی این پایه گذار عرفان نظری و موفق در عرفان عملی، تاثیر بسزایی داشته، همسر او مریم بنت محمد بن عبدون بن عبدالرحمن البجایی است.
ادامه مطلب ...محمود شبستری، منسوب به شبستر، دیهی نزدیک تبریز در آذربایجان، حدود اواسط سدهی هفتم/ سیزدهم از مادرزاد و حدود سال ۷۲۰/۱۳۲۰ درگذشت. از زندگانی او اطلاع اندکی در دست است. گلشن راز او بیان شاعرانهیی است از مذهب وحدت وجود. این کتاب به سال ۷۱۰/۱۳۱۱ در پاسخ به سؤالاتی که امیرحسینی درباب حکمت صوفیانه از خراسان برای او فرستاده بود نوشته شده است.
بیان مذهب وحدت وجود این کتاب به آنچه ابنعربی (۶۳۸ ه.ق.) قبلاً گفته بود چیزی نمیافزاید. با این همه، محمود این مطلب را از استاد روحانی خویش بسیار روشنتر و دقیقتر بیان کرده است. او میگوید: وجود به تعریف اوّلیه عبارت است از موجود، و عدم عبارت از معدوم. دردار وجود چیزی جز واحد نیست. ممکن و واجب هرگز جدا نبودهاند؛ آنها از ازل یکی بودهاند. اگر به یک رویِ واحد بنگری، واحد است و اگر به روی دیگر آن بنگری، وجود متکثر میشود – تنها فرق در این است که جنبهیی وحدت واقعی است، و حال آنکه جنبهیی کثرت خیالی است. حقیقت یکی است ولی اسامی آن گوناگون است، و همین کثرت است که مایهیی تعدد میشود.
این چنین ذاتی در فراسوی معرفت و فهم ماست. ولی، به نظر شبستری، این ناتوانیِ ما در معرفت ذاتِ خدا از قربِ او به ما سرچشمه میگیرد. ذات، به عنوان نور مطلق به چشم ما همچنان نادیدنی است که عدم که ظلمت مطلق است. هیچکس مستقیماً نمیتواند به آفتاب بنگرد. ولی آن را به نحوی که در آب منعکس شده باشد میتوان دید. عدم نسبی همچون آب است. و به منزلهیی مِرآتی است از نور مطلق که پرتو حق در آن تابیده باشد. این عدم نسبی همان عین ثابته در نظام ابنعربی است، که نور الهی را بنا بر استعدادات طبیعی خود منعکس میسازد. نور الهی به عنوانِ نوری صرف کنزی مخفی بود، ولی آنگاه که در مرآت منعکس شد، خِزانه ظاهر شد. ولی در این جریان، ذات هم که واحد بود متکثر شد.
شبستری، پس از آن، صدورِ واحد را به شیوهی ابنعربی بیان میکند. نخستین صادر از ذاتْ عقل کلی است که مرحلهی / حدیت است؛ دومین صادر نفس کلی است. پس از آن عرش، کرسی، افلاک سبعهی آسمانی، عناصر اربعه، موالید ثلاثه، یعنی معادن و نباتات، و حیوانات، میآید. آخرین صادر در این رشته انسان است که او غایتِ آفرینش است. اگر چه انسان موقّتاً در این رشته آخرین است ولی منطقاً نخستین است، همان طور که درخت بالقوه مقدم بر تخم است. همهی موجودات برای او آفریده شده در حالی که او به عنوان والاترین صادر یا مظهر الهی برای خودش آفریده شده است. وی خداوند چند عنصرِ پست و حقیر است، ولی با این همه وجود این عَناصِر برای تکامل اخلاقی او اساسی است. آینه برای اینکه قادر به منعکس کردن اشیاء باشد، باید یک روی آن یکسره سیاه باشد. اگر این آینه همه شفاف و بلورین بود دیگر به عنوان آینه به کار نمیرفت.
] چو پشت آینه باشد مکدّر نماید روی شخص از روی دیگر [
چون انسان هدف غایی خلقت است، همهی اشیاء چنان ساخته شدهاند که از او فرمان ببرند. همهی اسماء گوناگون الهی هستند، ولی آدمی چون انعکاس مُسمّی است، همهی اسماء را در باطن خویش گرد میآورد؛ از این روی، همهی آفرینش در باطن اوست. او شگفتترین آفریدهی پروردگار است و همه چیز خود را مرهون اوست؛ همهی قدرت، معرفت، و ارادهی او از آنِ پروردگار است.
از نظر شبستری، عقل بالَمرّه معطَّل است. راه عقل راهی دراز، پر پیچ و خم، و دشوار است. حکیم فلسفی مانند احولی است که همه جا را دو میبیند. (۱) او کار خود را با ادراک اعیان مادی به عنوان حقایق میآغازد. بر این اساس بر وجود واجب استدلال میکند و آن را از وجود ممکن جدا و بیگانه میپندارد. (۲) شبستری بر پایهی یک رشته استدلالهایِ پیوستهی علت و معلولی اظهار میکند که وجود واجب علّة العلل جریان آفرینش است. فرآیندِ استدلال به کلی پیش او باطل است. امکان معرفت خدا از راه مقولهی امکان مقدور نیست زیرا امکان نسبتی با واجب ندارد «و آن مانند این است که شخص بخواهد خورشید تابان را به کمک نورِ شمعی لرزان کشف کند.» (۳) لذا بهترین شیوه این است که استدلال عقلی را رها کنند و به وادی عرفان در آیند.
] در آ در وادیِ اَیْمن که ناگاه درختی گویدت «اِنّی اَنَا اللّه» [
دانشی که از طریق دلیل بحثی به دست آید شخص را به خواب میکشد، حال آنکه عرفان او را از خواب بیدار میکند. شخص باید چون ابراهیم به فراسویِ الوهیتِ ستارگان، خوشید، و ماه برود که به نظر وی به ترتیب مظاهر ادراک حسی، تخیل، و عقل نورانی هستند.
] خلیل آسا برو حق را طلب کن شبی را روز و روزی را به شب کن
ستاره با مه و خورشید اکبر بود حس و خیال و عقل انور [
در سؤال ششم گلشن راز شیخ صریحاً سودمندی عقل را در طلب عارفانهی حق رد میکند. او معتقد است که «راهی است وَراءِ طورِ عقل» که به واسطهی آن شخصی میتواند راز حقیقت را بداند. این نیروی ذوقی آدمی در باطن او همچون آتش در دل سنگ نهان است، و چون این آتش درگیرد، همه عالم تابناک و روشن گردد.
] ورای عقل طوری دارد انسان که بشناسد بدان اسرار پنهان
بسان آتش اندر سنگ و آهن نهادهست ایزد اندر جان و در تن…
چو برهم اوفتد آن سنگ و آهن زنورش هر دو عالم گشت روشن [
در سؤال دهم وقتی از اعتبار علم بحث میکند میگوید که منظورش از معرفت وسیلهیی نیست که مردمان با آن نیرو و حرمت دنیوی به دست میآورند؛ زیرا این با روح عارف راستین منافات دارد. دانش تنها زمانی سودمند است که آدمی را به کار درست رهبری کند، کاری که از دل سرچشمه بگیرد. (۴) همینطور شبستری مطالعهی هر دو ریشهی معرفت که در قرآن به آنها اشارت رفته - جهان بیرون (آفاق) و جهان درون یا خودآگاهی (= انفس) را سفارش میکند. ولی عملاً تحقیق عارفان در جهان درون همواره آنان را بدان جا کشانیده است که تأکید ورزند جهان بیرون و همی و خیالی بیش نیست.
بیانی که شبستری از صفات اخلاقی به دست میدهد بازگویی صِرف نظریات افلاطونی و ارسطویی است. حکمت، عفت، شجاعت و عدالت، فضایل اخلاقی عمده هستند. (۵) او به اجمال اصل ارسطویی وسط را مورد بحث قرار میدهد. بهشت، حاصل پیروی از همین راه میانه است، و حال آنکه اختیار هر یک از (طریق) افراط و تفریط به دوزخ میانجامد.
] همه اخلاق نیکو در میانه است که از افراط و تفریطش کرانه است
میانه چون صراط المستقیم است زهر دو جانبش قعر جحیم است [
وقتی تهذیب اخلاق دست دهد، انسان نور الهی (یا تجلی) را دریافت میکند که روح او را منور ساخته به والاترین مدارجش میرساند. انبیا و اولیا در زمرهی کسانی هستند که ارواحشان صافی گشته است.
] چو آب و گل شود یکباره صافی رسد از حق بدو روح اضافی
چو باید تسویه اجزای ارکان در او گیرد فروغ عالم جان [
تجلی الهی تنها در اشیاءِ نیک نیست بلکه در اشیائی هم که ما در اصطلاح مرسوم بد مینامیم تجلی هست. چون خدا تنها وجود موجود است و تنها علت همهی اشیاء، لذا همهی اشیاء بدون استثناء نور او را ظاهر میسازند. وضع منطقی وحدت وجود چنان است که خوب و بد همه یکسانند و همه مظاهر خدا هستند و همه پایگاهی مساوی دارند. اما وقتی به عقاید متداول مرسوم نظر میافکنیم، میان آنها فرق مینهیم، و خیر را به خدا و شر را به شیطان نسبت میدهیم.
] مؤثر حقشناس اندر همه جای ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق دین حقدان حقاندر باطل آمد کار شیطان [
شبستری مانند همهی وحدت وجودیان یکسره جبری مذهب است. او معتقد است که حسِّ - به اصطلاح - آزادی که انسان مالک آن است، به سبب شعور او به نفس خویش به منزلهی چیزی جدا از خداست. انسان طبیعةً امری عدمی یا نابود است، و از این روی، معنایی ندارد که اختیاری به او نسبت دهند. معتقدان به آزادی اراده گبرکاناند (۶) که میان خدای نیکی و خدای بدی فرق مینهند. نسبت دادن قدرت، اراده و فعل به انسان خطاست و به نظر او در این باب هم معتزله و هم اشعریه گمراه شدهاند - چه گروه اول میگویند انسان در انتخاب خویش اختیار دارد، و گروه دوم با نسبت دادن قوهی کسب به او او را مسئول افعال خویش میسازند.
] هر آن کس را که مذهب غیر جبر است نبی فرمود کاو مانند گبر است [
به نظر شبستری انسان را برای انجام دادن مسئولیتهای اخلاقی نیافریدهاند، بلکه از آفرینش او هدف دیگری در کار بوده است، اما بیان نمیدارد که آن هدف دیگر کدام است. با این همه لاهیجی ] شیخ محمد از عرفای سدهی نهم [ شارح او میافزاید که مقصود این بوده است که وی مانند آینهیی بیزنگار مظهر ذات، صفات و اسماء الهی باشد. آیا میتوانیم آینه را به سبب منعکس کردن اشیاء مختار و آزاد بنامیم؟ برای هر یک از ما افعالمان از پیش مقدر شده است. افعال الهی تفحصناپذیر و ناپرسیدنی است. او میپرسد «آیا میتوانی تعلیل کنی که چرا یک انسان محمد و دیگری ابوجهل زاییده میشود؟» کرامتِ آدمی در این است که مجبور باشد نه اینکه از اختیار نصیبی داشته باشد.
ولی ] اگر چنین است [ چرا انسان مسئول اعمال خویش است؟ آیا این بیعدالتی نیست؟ شیخ فکر میکند که این کار بیعدالتی نیست بلکه برهانی در تأیید قدرت کامله و اختیار خداست. وانگهی هدف از مکلف ساختن آدمی برای انجام اعمالی که دربارهی آنها از خود اختیاری ندارد این است که او را مجبور سازد تا این عالم را برای همیشه پسِ پشت بیندازد، چه او به جوهر خویش یا به قوّهی طبیعی خویش قادر نیست از صراط المستقیم پیروی کند و به قانون الهی یا شریعت اطاعت ورزد:
] به شرعت زان سبب تکلیف کردند که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو به یکبار از میان بیرون روی تو [
مراتبی که فرد توسط آنها به مرحلهی کمال میرسد کدامند؟ به نظر او، انسان به عنوان اصل و کمال آفرینش زاده میشود، و پاکترین پاکان و مهتر مهتران است. ولی به سبب افتادنش به خاکدان این جهانِ پدیداری، به پستترین سطحها تنزل میکند. مقام او در این مرحله یکسره مخالف است با مقام وحدت. ولی آدمی بنا بر نوری که از طریق قوای ذوقی یا استعداد عقلی خود کسب میکند، ضعف خود را در مییابد و به سلوکی عکس سیر اول میپردازد، این سلوک از امکان به واجب، از کثرت به وحدت و از شر به خیر است.
] مسافر آن بود کو بگذرد زود زخود صافی شود چون آتش از دود
سلوکش سیر کشفی دان ز امکان سوی واجب به ترک شَین و نقصان
به عکس سیر اول در منازل رود تا گردد او انسان کامل [
در این سلوک سه مرحله وجود دارد. نخستین مرحله را جذب گویند. در اینجا نور الهی از طریق اعمال و افعال بنده پرتو افشانی میکند، و چنان میشود که صوفی افعال همهی اشیاء دیگر را خیالی و واهی میپندارد، هیچ چیز جز خدا، مالک قوهی فاعلی نیست. در مرتبهی دوم نور الهی از طریق صفات الهی تابان میگردد، و بنابراین صوفی صفات هر چیزی را مندرج در خدا فرض میکند. مرحلهی واپسین زمانی میآید که صوفی نور و کشف را از عین ذات دریافت و حقیقت امور را رؤیت میکند. برای وی هیچ چیز جز او موجود نیست، و هستی همهی اشیاء برآمده از هستی اوست. وقتی صوفی به این مرحله میرسد، کامل میگردد، و به حال وحدت با پروردگار خویش دست مییابد «بدان حد که نه فرشتگان و نه پیامبران میتوانند با او پهلو برنند و برابری کنند. همهی دورگیتی در نور دیده میشود و انسان به مرحلهیی میرسد که سلوک خود را از آنجا آغاز کرده بود».
] رسد چون نقطهی آخر به اول در آنجا نی ملک گنجد نه مرسل [
قانون دین، یعنی شریعت و راه و رسم عارفان، یعنی طریقت، و حقیقت - همه برای ساختن انسان کامل دست به دست همدیگر دادهاند. به نظر شبستری شریعت به منزلهی پوست در بادام است. و آن تا حدودی سودمند است، وقتی مرحله کمال رسید، پوست بیفایده میشود و بهتر است که دورش بیندازند. با این همه یک صوفی کامل به شریعت نیاز دارد - نه برای خودش بلکه برای دیگران.
شبستری در بیان ماهیت ولایت و نبوت از شیوهی عمومی نویسندگان صوفی پیروی میکند. ولایت مقولهیی است که بیشتر از نبوت عمومیت دارد. در اصطلاح و در نظر اول، اولیا و انبیا همه اولیا هستند. در یک صوفی ولایت پوشیده است، در حالی که در نبی این حالت پیداست. از لحاظ شریعت، ولیّ تابع نبیّ است، و با این حال او برترین مقامات را کسب میکند، و در تحقق اتحاد با پروردگار با او یکی میشود. با رحلت نبیاکرم دور نخستین ولایت، دوری که در آن نبوت و ولایت هر دو در عالم آشکار بوده است، به پایان میآید. پس از پیامبر خاتم، ولایت ادامه یافت و دور جدیدی آغاز به تکوین کرد. روزی خاتم اولیا ظهور خواهد کرد، و او ذروه و کمال ولایت خواهد بود و با ظهور او دور هر دو عالم به پایان خواهد رسید. او کل خواهد بود، کلی که اولیای سابق همه اجزای او بودهاند. مانند «خاتم انبیا»، وی نیز مایهی برکت همهی جهانیان خواهد بود. او در آوردن صلح و امنیت برای مردم کامیاب خواهد بود؛ و عدل و مساوات حکومت خواهد کرد. واژهی «خاتم» به نظر ابنعربی دلالت بر صوفیی که با وجود او ولایت به پایان خواهد آمد، نمیکند، ولی از لحاظ شبستری، خاتم اولیا، مانند «خاتم انبیا» ولایت را برای ابد به پایان خواهد برد. آخرین اولیا «خاتمی» است که با (ظهور) او جهان به پایان خواهد رسید:
] نبی چون آفتاب آمد ولی ماه مقابل گردد اندر «لی مع الله
نبوت در کمال خویش صافی است ولایت اندر و پیدا نه، مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد نبی را در ولایت محرم آمد…
ولی آنگه رسد کارش به اتمام که تا آغاز گردد باز انجام [
با این همه، این جهان مادی که کانون تجلی حق است هرگز به پایان نتواند آمد، اگر بتوانیم گفت که حق تعالی از تجلی باز ایستاد، آنگاه هرگز زمانی در میان نخواهد بود. این جهان و جهان بعدی به همدیگر خواهند رسید و هیچ خط فاصلی میان آن دو نخواهد بود. جهان دیگر چیزی است که همواره در کار ساختهشدن است. آنچه را که ما معمولاً این جهان و آن جهان میگوییم اسماء صرفی هستند برای آنچه شبستری به پیروی از ابنعربی جریان دائم التجدُّد خلق مینامد، که دروی بیپایان از فنا و خلق جدید است.
در حیات آینده، انسان جسم نخواهد داشت، و جسم او چیزی رقیق و شفاف خواهد گشت. اعمال ما و تمایلات ذهنی حیات کنونی ما شکل عینی خواهد گرفت، و به صورت محسوسی تجسم خواهد یافت. تمایلات خوب شکل نور (= بهشت) خواهد گرفت و تمایلات بد شکل آتش (= دوزخ):
] بود ایجاد و اعدام دو عالم چو خلق و بعث نفس ابنآدم
همیشه خلق در خلق جدید است وگر چه مدت عمرش مدید است…
هر آنچه هست بالقوه در این دار به فعل آید در آن عالم به یکبار
ز تو هر فعل کاول گشت صادر بر آن گردی به باری چند قادر
همه احوال و اقوال مُدَخَّر هویدا گردد اندر روز محشر…
دگر باره به وِفقِ عالم خاص شود اخلاق تو اجسام و اشخاص [
پس از مرگ، فردیت ] یا جسم [ آدمی ناپدید شده سرانجام کثرت در وحدت فانی خواهد شد. انسان تشریف رؤیت جلال خواهد یافت، و این تشریف چیزی صوری و عینی نخواهد بود؛ بلکه تجلی در خود خواهد بود.
] تعیُّن مرتفع گردد زهستی نماند در نظر بالا و پستی
نماند مرگ تن در دار حیوان به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند ار نور حق بر تو تجلی’ ببینی بیجهت حق را تعالی’ [ (۷)
پانوشتها
۱٫ حکیم فلسفی چون بود احول ز وحدت دیدن حق شد معطل
۲٫ حکیم فلسفی چون هست حیران نمیبیند ز اشیاء غیر امکان
ز امکان میکند اثبات واجب وزین حیران شده در ذات واجب
۳٫ زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان
۴٫ نه علم است آنکه دارد میل دنیا که صورت دارد اما نیست معنا
نگردد علم هرگز جمع باآز ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین زاخلاق فرشته است نیاید در دلی کو سگ سرشت است
۵٫ کتاب حق بخوان از نفس و آفاق مزین شو به اصل جمله اخلاق
اصول خلق نیک آمد عدالت پس از وی حکمت و عفت شجاعت…
۶٫ اشاره است به حدیث معروف القدریّة مجوس هذهِ الاَّمة. – م.
۷٫ م. م. شریعت، تاریخ فلسفه در اسلام ، نشر دانشگاهی، ۱۳۷۶، جلد دوم، صص ۳۵۷-۳۵۱٫
فضل الله بن احمد میهنی یا ابوسعید ابوالخیر که به القابی چون شاهنشاه محبان، سلطان طریقت، زعیم صوفیه، شیخ نیشابور و بوسعید مهنه نامور است و در حد فاصل سال های ۴۴۰ـ۳۵۷ هجری می زیست، از جمله بزرگ ترین عارفان و در زمره نامدارترین پارسی سرایان در گستره زمانی به وسعت تمام تاریخ به شمار می آید و این مهم چنان کتمان ناپذیر است که بیشتر تذکره نویسان، تاریخ نگاران و کاوندگان پهنه ادب و عرفان، نام او را در کنار سرآمدان طریقت و همسنگ بزرگانی چون مولوی، حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی یاد کرده اند.
فضل الله بن احمد میهنی یا ابوسعید ابوالخیر که به القابی چون شاهنشاه محبان، سلطان طریقت، زعیم صوفیه، شیخ نیشابور و بوسعید مهنه نامور است و در حد فاصل سال های ۴۴۰ـ۳۵۷ هجری می زیست، از جمله بزرگ ترین عارفان و در زمره نامدارترین پارسی سرایان در گستره زمانی به وسعت تمام تاریخ به شمار می آید و این مهم چنان کتمان ناپذیر است که بیشتر تذکره نویسان، تاریخ نگاران و کاوندگان پهنه ادب و عرفان، نام او را در کنار سرآمدان طریقت و همسنگ بزرگانی چون مولوی، حلاج، بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی یاد کرده اند.
مطابق با تاریخ، پرتو معنویت ابوسعید ابوالخیر در گذر زمان چنان شد که مردمان سرزمین های گوناگون اسلامی، آوازه او را شنیدند و شیفته و شیدایش شدند. در تایید این نکته همان بس که پس از درگذشتش در چهارم شعبان، مزارهایی به نام او از آذربایجان و خراسان گرفته تا به آن ناحیه که امروزه ترکمنستان خوانده می شود، ساخته شد. علاوه بر این، کمتر عارفی در تاریخ اسلام و ایران به آن درجه از اعتبار دست یافته که طی قرون و اعصار اشعارش مانند رباعیات ابوسعید همسان دعا و در پاره ای مواقع خوانش آن، راهی برای درمان بیماری های صعب العلاج قلمداد شود.
با تمام این اوصاف و به رغم آن که مردمان شیفته و دلبسته ابوسعید بودند و چهره اش نزد عامه همانند رمز اشراق و اشراف بر عالم غیب محسوب می شد، او خود شیدا و مفتون حق بود. او عرفان را رابطه قلبی با خداوند می شمرد و به باور او، این رابطه هنگامی تحقق می یافت که در قلب بنده چیزی جز اخلاص و صدق نباشد. روایت شده است که به او گفتند: «فلان کس روی آب می رود، گفت: سهل است، وزغی و صعوه ای نیز به روی آب می رود. گفتند که فلانکس در هوا می پرد، گفت: زغنی و مگسی در هوا بپرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهر دیگر می رود، شیخ گفت: شیطان در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن است که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.»
با اطمینان کامل می توان گفت در مجموعه گفتار و کردار ابوسعید به سختی می توان چیزی یافت که برای انسان آرامش روان، روشنی ضمیر و تسلای خاطر نداشته باشد. سراسر آموزه های او مشحون است به درس انسان دوستی، خوش بینی، شادی، امید و تعصب ستیزی و صدالبته در مرام او اثری از سیاهی و بدبینی نمی توان جست.
ابوسعید برخلاف بیشتر عارفان روزگار پیش و پس از خود به فقر و ریاضت چندان تمایل نداشت، در عوض، تلاش می کرد تا زندگی را با گشایش و تمکن بگذراند. او به تقریب خرقه ی ژنده و پشمینه نمی پوشید و در خانقاهش همواره سفره های رنگین می گسترانید. این پندار و کردار او اسباب اعتراض و انتقاد مشایخ صوفیه و لعن و طعن آنان را فراهم می آورد. اما او در پاسخ سرزنش های آنان می گفت غنی از جمله صفات ثبوتی خداوند است و فقر بر او روا نیست و در زمره ی ویژگی های سلبی پروردگار است و انسان نیز که متخلق به اخلاق الهی است، نباید در جستجوی آنی باشد که خداوند فاقد آن است. فقر واقعی و راستین امری باطنی است که سالک را از دنیا بی نیاز و نیازمند درگاه حق می کند. در همین راستا او تصوف را چنین معنی می کرد: «آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آید نجهی.»
در اندیشه ابوسعید ابوالخیر، عشق به خاندان پیامبر نیز موج می زد و این علاقه چندان بودکه براساس برخی روایت ها وقتی دریافت صوفیان خانقاهش از فرستادن صلوات بر آل محمد(ص) در قنوت و تشهد خودداری می نمایند، پیشنماز خانقاه را نکوهید. او در بسیاری موارد دیگر هم محبت خودرا به اهل بیت پیامبر نمایان ساخته است، به گونه ای که حتی تبار علوی داشتن را موجب افتخار برشمرده است.
ابوسعید همواره بیان می داشت «حکایت نویس مباش، چنان باش که از توحکایت کنند» و در واقع به همین سبب اثری که مستقیما توسط خود او نگارش یافته باشد، در دست نیست. گفتنی است براساس مندرجات برخی از تذکره ها این عارف فرزانه با آن که به علوم رسمی چون حدیث، تفسیر، فقه و ادب دانا بود، جستن حق را با قلم و کاغذ ناممکن می دانست و بدین سبب کتاب و رساله ای از خود به جای ننهاد و آن آثاری که پیش از گام نهادن در طریق عرفان مکتوب ساخته بود در خاک مدفون ساخت و روی آن درخت کاشت. با وجود این، پاره ای از اذکار، ادعیه و نکاتی که وی در خانقاهش بیان می کرد، توسط مریدانش کتابت شد. علاوه بر این، او نامه نگاری هایی با بزرگان روزگار، دوستان و فرزندان خویش داشته که شماری از آنها امروزه در دست است.
چنان که پیشتر نیز گفته آمد ابوسعید در سرایش شعر توانمندی ویژه ای داشت. در واقع او بیشتر افکار خویش را از طریق اشعارش که در قالب رباعی سروده می شد، نشر می داد. او حتی در بالای منابر و در مجالس خانقاهش نیز بیش از آن که مفاهیم دینی و مضامین عرفانی را ازطریق آیه وحدیث بیان دارد، با زبانی ساده و منظوم سخن می گفت تا قابل درک برای همگان باشد. به باور هرمان اته، خاورشناس نامدار آلمانی، ابوسعید ابوالخیر «نه تنها استاد شعر صوفیانه به شمار می رود، بلکه صرف نظر از رودکی و معاصرانش می توان او را از مبتکرین رباعی که زاییده ی طبع است، دانست. ابتکار او در این نوع شعر از ۲ لحاظ است: یکی آن که وی اولین شاعر است که شعر خود رامنحصراً به شکل رباعی سرود. دوم آن که رباعی را بر خلاف اسلاف خود نقشی از نو زد که آن نقش جاودانه باقی ماند. یعنی آن را کانون اشتعال آتش عرفان وحدت وجود قرار داد و این نوع شعر از آن زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا در همه چیز بوده است. اولین بار در اشعار اوست که کنایات و اشارات عارفانه به کار رفته، تشبیهاتی از عشق زمینی و جسمانی در مورد عشق الهی ذکر شده و در این معنی از ساقی بزم و شمع شعله ور سخن رفته و سالک راه خدا را عاشق حیران و جویان، می گسار، مست و پروانه دور شمع نامیده که خود را به آتش عشق می افکند.»
برابر با تاریخ، ابوسعید با بسیاری از بزرگان دانش و ناموران تصوف دیدار داشته است که ابن سینا و خواجه عبدالله انصاری از آن جمله اند. داستان ملاقات او با ابن سینا که در کتاب اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید اثر محمد بن منور یاد شده اشتهار بسیاری دارد.
«خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و سه شبانه روز بایکدیگر بودند و به خلوت سخن می گفتند که کس ندانست... بعداز سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هرچه من می دانم او می بیند... از شیخ سوال کردند که ای شیخ بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هرچه ما می بینیم او می داند.»
به هر حال خالی از لطف نخواهد بود اگر سخن با ذکر رباعیاتی از ابوسعید ابوالخیر پایان داده شود:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد / گر بر سر من زبان شود هر مویی / یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
افسوس که ما عاقبت اندیش نییم / داریم لباس فقر و درویش نییم / این کبر و منی جمله از آن است که ما / قانع به نصیب و قسمت خویش نییم.