سلام بر رمضان و اهالی رمضان
رمضان نه تنها ماه میهمانی خدا بلکه ماه معاشقه با خدا نیز هست . ماهی که یک بار دیگر بنده عمیقا متوجه ارباب می شود و به یادمی آورد از کجاست و به کجا خواهد رفت و...
در رمضان بیاییم همت کنیم تا ....
شما بگوید تا چه شود و چه باید بشود
حضرت پیر غریب - حاج سید علی اشرف صادقی - می فرمودند : ما دو نوع توبه داریم . یکی توبه فردی که هر فردی می تواند در خلوت خودش با خدایش توبه کند و کسی جز خودش ضامن حفظ این توبه نیست .
اما به اعتبار آیه ( و توبوا الی الله جمیعا) یک توبه جمعی داریم که در طریقت اتفاق می افتد و اتفاقا این توبه دارای کارکرد های زیاد تربیتی و اجتماعی است .
فرد طالب وقتی قدم در طریقت می گذارد و می خواهد سالک بشود می باید در مقبل پیر و در حضور چند نفر شاهد از گذشته اش توبه کند و متعهد بشود به قبل رجوع نکند . حضور چند نفر شاهد در معیت پیر برای یک نفر مبتدی که قدم در وادی سلوک گذاشته است حکم بازدارندگی دارد به عبارتی ایشان مدام به صورت مستقیم و غیر مستقیم به طالب یاد آور می شوند که تو یک فرد توبه کار هستی و می باید ضمن حفظ عهد و پیمانی که با خدای خودت بسته ای به تلاش برای ارتقا مراتب نفسانی ات نیز همت گماری ...
لذا از اصلی ترین کارکردهای این بخش طریقتُ تجلی ( امر به معروف و نهی از منکر ) به عنوان ضمانت اجرایی حفظ حدود الهی و ترغیب و تشویق سالکین به وفای به عهد در حفظ توبه است
همچنین افرادی که شاهد توبه یک فرد مبتدی هستند خودشان نیز مدام به حفظ توبه و تعهدشان ملزم می شوند و اصولا لازمه شهادت برای توبه یک فرد ُ طهارت و پاکی روح و جان است که این افراد می باید از قبل در خودشان ایجاد کرده باشند و برای حفظ آن تلاش کنند . لذا کارکرد دیگر این توبه جمعی در طریقت اثر متقابل توبه بر افراد حاضر در جلسه است و به عبارتی سلوک افراد تواما با هم تلاقی می یابد و همه موظف می شوند با ( امر به معروف و نهی از منکر ) همدیگر را ارشاد نمایند
عزیزی می گفت : ای پیر ُ ما دوست داریم از ما دلبری کنی ...در مقابل دوستی دیگر می گفت : باید ما دلبری کنیم تا با حرکات زیبای ما ُ پیر نازنین به وجد آمده و کراماتش را بر ما هویدا سازد ...
حال شما چه می گویید؟ کدام درست است ؟
پیر باید دلبری کند یا ما فن دلبری را بیاموزیم ؟
سال ها در کوچه های خیال می دویدم و می پنداشتم در شهر عشق به دنبال معشوق می چرخم .
لذت دویدن به دنبال سایه ام که گاه در پس خورشید ریا و تظاهر بزرگ می شد آنقدر برایم دوست داشتنی بود که مدام از این طرف کوچه خیال به آنطرف می دویدم و این دویدن های کودکانه ام را سلوک عاشقانه می نامیدم ...
روزی تب کردم و نزد طبی رفتم . اوگفت تنها داروی تو عیادت عشق است. نیشخندی زدم و مدعیانه گفتم عشق که در کمند من است .اینک نزد او می روم
بازهم وارد کوچه خیال شدم و به اطراف نگریستم و از عشق خواستم نزد من بیایید تا تبم فرو کش کند اما هرچه دویدم خبری از عشق نبود .
تب امانم را برید ُ مجددا نزد طبیب رفتم . با نگرانی به رویم خندید و با تعجب پرسید چه شد ؟
گفتمش : عشقم نیست ؟
با دست اشاره ای کرد که عشق با آدمی است نه در کوچه و بیرون . آنچه که در بیرون است خیال است و توهم .
گفتم پس اینهمه مدت من با کی عشق می کردم ؟
خندید و گفت : تو با خیالت بازی می کردی نه با عشقت ُعشق...
پس مصمم شدم خیال را بگذارم و ادعا را دفن کنم تا شاید عشقم را بیابم