تفسیر آیه 36 سوره انعام
در آیه 36 خدا می فرماید : « ای رسول ، دعوت تو را فقط زنده دلان عالم می پذیرند » چه کسانی زنده دلانند ؟ آن هایی که نفس خودشان را می کشند . اگر نفست را کشتی ، قلبت زنده می شود و اگر قلبت را کشتی ، نفست زنده . منظورم این قلب گوشتی نیست ؛ این قلب فقط ذکر و آن عرش عظیم است که در وجود انسان زنده میشود .
چه کسانی هستند که این آیه را می شنوند و انجام می دهند ؟ زنده دلان ، آن ها که با نفس مبارزه می کنند و پیرو نفس نیستند و قلبشان زنده هست . به فرمایش علی ( ع ) که قلبش خدا را به او نشان می داد ، وقتی زنده شد خدا را به او نشان خواهد داد .
( گزیده ای از تفسیر حضرت پیر غریب )
یکی از نتایج عمر انسان و یا شاید غرق شدن در امور جاری ، فراموش کردن دیروز و دیروزهاست . این ویژگی کم و بیش در برخی از سالکان نیز به عنوان یک آفت و یا شاید به عنوان یکی از جلوه های بازی نفس مشهود است . به نحوی که خیلی زود فراموش می کنیم که چه بودیم و که بودیم و کی هستیم .می انگاریم از ابتدای زندگیمان عارفی وارسته و خودساخته بوده ایم و تافته ای جدا بافته . اما واقعیت چیز دیگری است . یادمان نرود ما هم روزگاری مثل بعضی ها که امروز می بینیم مشکلات عجیبی داشتیم و یا گرفتار نفس بودیم - بگذریم که هوز هم هستیم -
آری اگر دیروزمان را به یاد آوریم ، تواضع و فروتنی در ما شکوفا می شود و دریچه های معرفت در ما امید است که جوشیدن بگیرند
شیخ عطار در جلد دوم تذکرة الاولیاء در ذکر شیخ ابوبکر شبلی که از کبار و اجلّه مشایخ بوده می نویسد: «به مجلس خیر نساج شد (یعنی شبلی در بدو سلوک) و واقعه بدو فر آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان می دهند یا ببش یا بفروش. جنید گفت: اگر بفروشم تو را بهاء آن نبو و اگر ببخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز و خود را در این دریا درانداز تا به صبر و انتظار گوهرت بدست آید. پس شبلی گفت: اکنون چه کنم؟ گفت: برو یک سال کبریت فروشی کن (با اینکه قبلا از طرف خلیفه بغداد، امیر دماوند بوده)، چنان کرد چون یک سال برآمد، گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست بردی و یکسال در یوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی، چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید گفت، او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را هیچ نیرزی دل در ایشان مبندو ایشان را به هیچ بر مگیر، آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بوده ای و روزی چند امیری کرده بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه. بیامد و به یک یک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او را نیافت تا گفت: به نیت آن صد هزار درم باز دادم هنوز دلم قرار نمی گرفت، چهار سال در دین روزگار شد پس به جنید باز آمد، و گفت: هنوز در تو چیزی از جاه مانده است برو و یکسال دیگر گدائی کن. گفت: هر روز گدائی می کردم و بدو میبردم او آن همه به درویشان میداد و شب مرا گرسنه همی داشت چون سالی برآمد، گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن به یک شرط که خادم اصحاب تو باشی. پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر! اکنون حال نفس تو بنزدیک تو چیست؟ گفتم: من کمترین خلق خدای می بینم خود را، جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد».
یکی از زهاد را بیماری عارض شد. شخصی به عیادت او رفت و او را شادمان دید و زبانش را به شکر و ثنا متذکر یافت.
گفت: می خواهی که خدای تعالی تو را شفا دهد؟
گفت: نه.
گفت: می خواهی به وضع بیماری بمانی؟
گفت: نه.
گفت: پس چه می خواهی؟
گفت: آن را می خواهم که خدا می خواهد.