ای سالک در درویشی ادعا نیست . ادعا باطل است . نشانه عرفان سراسر وجود را در عجز و ناتوانی دیدن است
چیست عرفان ؟ به عجز خود اقرار
پس فنا در بقای حضرت آن
ای برادر و ای سالک . تو اگر به حقیقت طالبی و اگر به حقیقت به این طریقت قدم گذاشته ای سرْ پوش و زهر نوش و خاموش باش و پیر را صاحب سرْ بدان زیرا خداوند فرموده : انسان را لیاقت سرالاسرار و معرفت خود دانستم و...
ای دریغا زفلک کی به در آید ماهی
تا علم برکشد از جانب رحمان شاهی
زیر این گنبد مینا چه عجب دورانیست
لاف سجاده نشین ، خرقه به تن ، خودخواهی
کرده هر ملهدکی جامه فقری برتن
که منم قطب زمان ، تا به کف آرد جامی
دام و تزویر بر عارف باللهی نیست
هم خدا خواهد و دنیا ، چه فنا فی اللهی ؟
چو خورد مال حرام و به سلوک چون بازی
کی به حق برده ز اسرار خدا آگاهی ؟
تکیه بر جای بزرگان زده است آن نادان
گوئیا مسندشان مسند شاهنشاهی
چون به خلوت بروند گفته حافظ یادی
التجا کار خرد نیست . فتد در چاهی
نور حق را نتوان یافت ز هر اهرمنی
دست بیعت نتوان داد به هر گمراهی
نه ز رندان سبوحی نه ز پیران جامی
بی خبر ز عالم وحدت مدعی گهگاهی
به سر افتاده مقامی به خدا راهی نیست
پنجه با شیر علی کی فکند روباهی ؟
مسند پیر طریقت نه به سیم است و نه زر
مرد حق خواسته این سلسله جولانگاهی
اشرف از همت پیرش به خدا صادق شد
زانکه پیش کرمش کوه کم است از کاهی
شیخ رضا طالبانی، از مشایخ بزرگوار قادریه :
لافت از عشق حسین است و سرت برگردناست
عشق بازی سر به میدان وفا افکندن است
گر هواخواه حسینی، ترک سر کن چون حسین
شرط این میدان به خون خویش بازی کردن است
از حریم کعبه کمتر نیست دشت کربلا
صد شرف دارد بر آن وادی که گویند ایمن است
ایمن و ای من فدای خاک پاکی که اندران
نور چشم مصطفی و مرتضی را مسکن است
زهره زهرا نگین خاتم خیرالورا
زور و زهره، مرتضی و حیدر خیبر کن است
سنیام، سنی، و لیکن حب آل مصطفی
دین و آیین من و آباء و اجداد من است
شیعه و سنی ندانم، دوستم با هرکه او
دوست باشد، دشمنم آن را که با او دشمن است
صوفیان صاف را اول به دوزخ می برند
شستشویش می دهند وآنگه به جنت می برند
یعنی اینکه ما اول در این دنیا که در اختیار ماست هرچه که می توانیم صاف بشویم با تزکیه نفس و تهذیب اخلاق تا به دنیای صافی برسیم و زود ملحق بشویم ، نه در عالم برزخ .
چون به فرمایش حضرت شیخ عبدالقادر که فرمود : بارالها مرا در آن دنیا نابینا بگردان تا شرمنده روی نیکان نباشم . چون در آنطرف نیکان ، بدان را می بینند که در عالم برزخ گیر کرده اند و نمی توانند به هدف برسند.
وای برآن روز ،که یک سالک ادعا بکند و لباس فقر بپوشد ولی در عالم برزخ از سایر برادران هم طریقتش شرمنده و خجل باشد
اینجا برزخ ما ،ریاضت است . وقتی می گوییم هفته ای دو روز روزه بگیر و ماهی ده روز ترک حیوانی بکن و سایر دستورات ریاضتی مانند خوردن و خوابیدن و برخورد با بندگان خدا ، با این ها شستشو داده می شویم و صاف می شویم و به جنت می رویم .
اما جنت کجاست ؟
بهشت آنجاست کآزاری نباشد
کسی را با کسی کاری نباشد
پس جنت این دنیا هم نمونه ای از جنت عقباست . وقتی در این دنیا با کسی کاری ندارد و کسی با او کاری ندارد چون شستشویش داده اند و به جنت برده اند. شستشوی قلب داده اند شستشوی درونی داده اند . و به قول عراقی ( تو در برون چه کرده ای که درون خانه ایی. )
پس وقتی شستشو داده شد و صافی شد در جنت است
مرغان در منطقالطیر عطار برای رسیدن به سیمرغ از هدهد میخواهند راه و رسم و آداب سلوک را برای آنان توضیح دهد تا فارغ از نگرانی و تردید راه را بپیمایند. هدهد راه را شامل هفت وادی میداند که پس از گذشتن از آنها وصول به درگاه سیمرغ ممکن میشود. این هفت وادی که از نظرگاه عطار مقامات یا منازل واقعیت است عبارتاند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا. مرغ نماد روح در فرهنگ عرفانی است
در فرهنگ عرفانی ما، مرغ نماد روح است. رهبری مرغان نیز با هدهد است که «مرغ محقَق» است. یعنی مرغی است که به کمال رسیده و مرشد و پیر است. هدهد به معنای کسی است که به غایت رسیده است و سزاوار رهبری است. هدهد، در قصهی مرغان «منطق الطیر»، نماد روح به کمال رسیدهای است که تمامی منازل را تجربه کرده است. به سخن دیگر، هدهد با مرغان روبه رو شده و قبض و بسط باطنی آنها را دریافته و اینک میتواند کسانی را با خود به قلهی عظیم قاف برساند. از این دید که بنگریم، رهبر باید «روح محقَق» باشد. یعنی خود رهبری شده باشد و آن منزلی را که هدایت میکند و به عنوان مقصد در مقابل رهروان قرار میدهد، خود پیموده باشد. هدهد این ویژگی را دارد. او جانی آشنا و عارف نسبت به سیمرغ است و مرغان را در برهوت ماده، به دنبال زمزم معنا میبرد. بیان این طریقت یا رسیدن مرغان به حقیقت خویش که همان سیمرغ است، در قالب یک قصه ارائه شده است. در عرفان ما، قصه «نقد حال» است. برخلاف هندوییزم که قصه چنان با حقیقت آمیخته میشود که تمایز میان آن دو محال میشود، در فرهنگ عرفانی ایران، نقش «نقد» دارد. منظور از نقد، چون و چرا کردن نیست؛ تمایز میان سره و ناسره نیست؛ جدایی خیر و شر نیست؛ بلکه اظهار و آشکاری است. قصه، عامل تبدیل امر معقول ِمجرد است به ما انسانهایی که در حبس و حصار تن، اسیر هستیم. قصه، عاملِ مبدلِ مجرد به یک امر محسوس و قابل فهم و آشکار کردن دانهی پنهان در خاک است. در عرفان، قصه استخدام میشود تا امر مکنون را اظهار کند. پس نقد دو معنا دارد: یکی تمیز میان دو چیز است و دوم آشکار کردن امر مکنون ِ قابل ادراک. عطار در «منطق الطیر» روایت میگوید تا امر مکنونی را که حتا عقل قدرت ادراک آن را ندارد، آشکار کند. نسبت معرفت با طلب و عشق نخست باید دانست که نسبت معرفت با طلب و عشق چیست؟ این نکتهی مهمی است و مقدمهی ورود به بحث شناخته میشود. طلب در نزد تمامی ارواح، به صورت مطلق موجود است. هیچ روحی را در عالم نمیتوان یافت که فاقد طلب باشد اما نفس حضور طلب، بیان رسیدن به نهایت طریقت نیست. یعنی هر که طالب است، الزاما واصل نیست. از سوی دیگر، طلب از جمله افاضات عدل خداوند است. خدا چون عادل بود، شمع طلب در تمامی جانها به ودیعت نهاد اما برخی از آن پاسبانی کردند و برخی دیگر به هوس، آن را در معرض توفان و نسیم قرار دادند. پس طلب نیاز به پاسبانی دارد. معرفت، پاسبان طلب است. یعنی در ادامهی راه، شعلهی طلب را دائم افروخته میدارد. پرسش دیگر آن است که نسبت معرفت و عشق چیست؟ عشق امر مقدسی است اما این عشقی که ما را به آسمانها میبرد و روحمان را شیدا میکند، ماهیتی لغزنده دارد. به همین دلیلگاه سر از چاه هوس درمیآورد. برخی عاشق میشوند و در عشق شهودهایی را مشاهده میکنند اما عاشقی، تضمین رسیدن نیست. چون ممکن است که جسم یار، قبلهی آمال عاشق شود؛ و این سقوط است. مگر آنکه عاشق چنان معرفتی یابد که جسم یار را روح او بداند و روح او را جسم او؛ و این ممکن است. مولانا میگوید: «از دیدن او جان است تنم». به همین دلیل، برای آنکه عشق ما پژمرده نشود، باید به عشق، معرفت داشته باشیم. این علم به عشق، یا معرفت به معرفت، مهم است. عقلا از عقل و معرفت سخن میگویند اما چون عرفان، ساحت رفتن به مغز و اصل است، از معرفت به معرفت سخن گفته میشود. پس همچنان که معرفت پاسبان طلب بود، پاسبانِ عشق هم هست و عشق را هدایت میکند تا سر از هوس درنیاورد. معرفت نقطهی مقابل علم در نظام عرفانی است به نظر میرسد که در نظام عرفانی ما، معرفت نقطهی مقابل علم است. سعدالدین حَمَوی در رسالهی «علوم الحقایق» میگوید: «معرفت بر دو نوع است: یکی معرفت به عقل و دیگری معرفت حق به حق که جز با شهود ممکن نیست». معرفت عقل، معرفت آموختنی است. در حالی که معرفت حق به حق، معرفت بدیهی است. معمولا در نظام عرفانی ما میگویند که یک علم و یک عقل و یک معرفت داریم. آنجا که از عقل و علم میگویند، عقلی است که ظواهر را میبیند و آنجا که از معرفت سخن به میان میآید، منظور رفع معلوم است. در ساحت معرفت شهودی، مرز فاعل شناسایی (نفس) با متعلقِ شناسایی برداشته میشود و عین معلوم نزد عالم حاضر میشود. به گونهای که هیچ فاصلهای وجود ندارد. ما در ادراک آنچه از خود ماست، امکان خطا نداریم. «من» از بودن «من» خطا نمیکند اما در شناخت چیزی چون آب، امکان خطا هست. این را علما، «علم حضوری» و «علم حصولی» مینامند و علم به چنین معناهایی را «معرفت» میگویند. ما هنگامی که از معرفت سخن میگوییم، از اتحاد عالم و معلوم سخن میگوییم. پس معرفت، در اصل، معرفت حق به حق است؛ معرفت عاقل به معقول نیست. یا به سخن دیگر،شناختی است که امکان خطا ندارد. در نهایت میتوان گفت که ساحت علم و عقل، ظاهر است که علم نقطهی مقابل معرفت میشود اما در اصل، عین معرفت است. در همین معنی است که عطار میگوید: «بعد از آن بنمایدت پیش نظر/ معرفت را وادیی بیپا و سر؛ هیچ کس نبود کاینجایگاه/ مختلف گردد ز بسیاری راه؛ گر نداری شادیی از وصل یار/ خیز باری ماتم هجران بدار؛ گر نمیبینی جمال یار تو/ خیز منشین بیطلب اسرار تو». در قلمرو عرفان، تمایز میان عقل و معرفت، اعتبار ندارد.