من مرغ خرابات شبم ،لانه ندارم
بیهوده مکن جستن من ،خانه ندارم
از سوی دبیرم نرسد نامه ی ارشاد
حتی نمه ای ذوق سلیمانه ندارم
بر کنج دلم گر بنهی پای دلت را
بینی که به جز خوان فقیرانه ندارم
ناسوتی و فانی همه احوال سلوکم!
دست طلب از ذات کریمانه ندارم
ترسم که سر زلف کمندش بگشاید
من واله بگردم ، که خدا : شانه ندارم!
او پرده گشاید که مرا رخ بنماید
جز جان و دلم ، پاسخ و شکرانه ندارم
وقتی به تنم خرقه ی جانانه نشاند
هرگز طلب خلعت شاهانه ندارم
گه پیر خرابات و گهی کرد غریب است
من فاصله از مُلک غریبانه ندارم
تنها سر «شیدا» به تمنای جنون است
من تاب سخنهای حکیمانه ندارم!