گلستانـی که خواننـد آستـان غوث گیلانـش زده فیض مقـدس ، خیمه درصحن خیـابـانـش
مطاف شیـر مردان طریقت ، کعبــه ی کویـش ســر گردن فـرازان حقیقت ، گوی میـــدانش
غلام کمترینش را لقب شد خواجـه ی احرار به قطب العارفین مشهورشدطفل دبستانش
هـزاران شمس تبـریـزی خراب باده عشقش هزاران پیــرجامــی جرعه نوش بزم عرفانش
شهنشاهان طفیل وتاجداران طوق درگـردن خــداونــدان اسیــر وشهـریاران بند فرمانش
(رضا) را همتی ای باز لاهوت آشیان یعنـی بیفکن استخوانی و سگ درگاه خود خوانش