مردان خدا پرده پندار دریدند /یعنی همه جا غیرخدا یار ندیدند/جمعی به در پیر خرابات خرابند/قومی به بر شیخ مناجات مریدند/همت طلب از باطن پیران سحرخیز/زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام چشمه به چشمه یم به یم دجله به دجله جو به جو
دیوانه
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ
به معمارِ غمت، نَو ساختم ویرانۀ خود را
به یادَت کعبه کردم عاقبت بتخانۀ خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چارهام آخر
به دردی بافتم درمان، دلِ دیوانۀ خود را
به گِردِ شمعِ رویَت بس که گشتم ماندم از پرواز
سَرَت گردم، چه زیبا سوختی پروانۀ خود را
ادیبِ من، جَلیسِ من شود در حلقۀ رندان
به گوشَش گر رسانم نالۀ مستانۀ خود را
در اقلیمِ محبّت، از خرابیهاست معموری
به سیلِ اشک باید کَند اساسِ خانۀ خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی «خالد»
نمیدانم چه سان آرم به جا شکرانۀ خود را
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ممنون از عکس بسیار زیبایی که گذاشتین
مردان خدا پرده پندار دریدند /یعنی همه جا غیرخدا یار ندیدند/جمعی به در پیر خرابات خرابند/قومی به بر شیخ مناجات مریدند/همت طلب از باطن پیران سحرخیز/زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
در جستن بهشت، جان کندن باید
در گریختن از دوزخ، ریاضت کردن باید
در جستن دوست، جان بذل کردن باید
عاشق دلداده را در دل بجز دلدار نیست
نقش بر لوح ضمیرش غیر نام یار نیست
تا به کى در کوچه و بازار جوئى یار را
یار ما را مسکن اندر کوچه و بازار نیست
عکس جانان را کجا بینى تو در مرآت دل
گر تو را آئینه دل پاک از زنکار نیست
بگذر از سوداى وصل و لاف از عشقش مزن
تا تو را بر سر به جز فکر سر و دستار نیست
کى تواند دید حسن طلعت دلدار را
آنکه باشد دیده اش بیدار و دل بیدار نیست
ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای در شکسته جام ما ای بردریده دام
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
دوستت دارم .
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
چشمه به چشمه یم به یم دجله به دجله جو به جو
به معمارِ غمت، نَو ساختم ویرانۀ خود را
به یادَت کعبه کردم عاقبت بتخانۀ خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چارهام آخر
به دردی بافتم درمان، دلِ دیوانۀ خود را
به گِردِ شمعِ رویَت بس که گشتم ماندم از پرواز
سَرَت گردم، چه زیبا سوختی پروانۀ خود را
ادیبِ من، جَلیسِ من شود در حلقۀ رندان
به گوشَش گر رسانم نالۀ مستانۀ خود را
در اقلیمِ محبّت، از خرابیهاست معموری
به سیلِ اشک باید کَند اساسِ خانۀ خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی «خالد»
نمیدانم چه سان آرم به جا شکرانۀ خود را