سال ها در کوچه های خیال می دویدم و می پنداشتم در شهر عشق به دنبال معشوق می چرخم .
لذت دویدن به دنبال سایه ام که گاه در پس خورشید ریا و تظاهر بزرگ می شد آنقدر برایم دوست داشتنی بود که مدام از این طرف کوچه خیال به آنطرف می دویدم و این دویدن های کودکانه ام را سلوک عاشقانه می نامیدم ...
روزی تب کردم و نزد طبی رفتم . اوگفت تنها داروی تو عیادت عشق است. نیشخندی زدم و مدعیانه گفتم عشق که در کمند من است .اینک نزد او می روم
بازهم وارد کوچه خیال شدم و به اطراف نگریستم و از عشق خواستم نزد من بیایید تا تبم فرو کش کند اما هرچه دویدم خبری از عشق نبود .
تب امانم را برید ُ مجددا نزد طبیب رفتم . با نگرانی به رویم خندید و با تعجب پرسید چه شد ؟
گفتمش : عشقم نیست ؟
با دست اشاره ای کرد که عشق با آدمی است نه در کوچه و بیرون . آنچه که در بیرون است خیال است و توهم .
گفتم پس اینهمه مدت من با کی عشق می کردم ؟
خندید و گفت : تو با خیالت بازی می کردی نه با عشقت ُعشق...
پس مصمم شدم خیال را بگذارم و ادعا را دفن کنم تا شاید عشقم را بیابم