در این رخوت کند و دلگیر و بی حوصله در این زمهریرِ سیاه و نمور گله تن سُست من بی هم آغوشی آسمان شبیه کتک پیچ یک کاغذ باطله زمان در کش و قوس غمگین و
خاکستری گلو در سکوت گرانِ تَنِش ، حامله صدای حضیض و کبود در و پنجره دهد بیم طغیان و شوریدنِ فاصله دم گرم عیار خوش خنده یخ را شکست ندا زد : که ای مرغکِ خسته ،شد نافله به سازِ طریق طرب من وضو کرده ام سر و
پا زدم مسِ عشق و شدم
یکدله پر و بال دل سر کشید از سمای جنون به جان "هو" دمید و شدم همره قافله دگر رخوت از جان «شیدا» گریزان شده که از رحمت پیر کردم ،شکسته "سِلِه" با تشکر از شیدا برای ارسال این غزل زیبا و قابل تامل |